کهکشان کره

اینجا یه کهکشان برای همه ی کی پاپر هاست

داستان معلم من - قسمت 2

 

 داستان معلم من  

数字*゜ のデコメ絵文字 قسمت دوم 数字*゜ のデコメ絵文字

 ژانر: مدرسه ای، عاشقانه

 

 

 

MY TEACHER

 

.::قسمت2::.

 

 

 

 

یون سو دستش را جلوی صورت یون پا تکان داد اما یون پا هیچ عکس العملی نشان نااد و فقط به یک نقطه خیره شده بود..  جمعیتی جلوی در خانه شان جمع شده بودند و یک آمبولانس هم آنجا بود... یون پا جلو رفت و از لا به لای مردم رد شد... یون سو هم دنبال او رفت... ماموران آمبولانس یک شخص را روی برانکارد گذاشتند... یون سو و یون پا هردویشان وقتی آن فرد را دیدند از تعجب سر جایشان خشک شدند!!...

یون سو- ای... ای... این... اینکه...

+ م... ما... مامان...

جعبه ی کیک از دست یون پا افتاد... ماموران آمبولانس مادر یون پا را داخل آمبولانس گذاشتند و حرکت کردند... یون پا یکهو شروع به دویدن کرد ... یون سو هم دنبال او دوید و مدام او را صدا میکرد:(( یون پا... صبر کن... یون پا... یون پا...)) اما انگار یون پا هیچ چیزی نمی شنید و نمی فهمید!... یون سو وسط راه خسته شد و ایستاد... یک بار دیگر با صدای بلند یون پا را صدا کرد... اما یون پا اهمیتی نداد و همچنان میدوید... یون سو با خودش گفت:(( این چرا انقدر احمقه؟؟))... جلوی یک ماشین را گرفت و سوار شد... به محض رسیدن آمبولانس به بیمارستان، یون سو هم به آنجا رسید... یون پا هم آنجا بود... تمام راه را دویده بود...تند تند پشت سر پرستارها داخل بیمارستان رفت... یون سو هم کرایه اش را حساب کرد و دنبالش رفت... مادر می نام را به بخش اورژانسی بردند... یکی از پزشک هایی که آنجا بود گفت که او را سریعا به اتاق عمل ببرند... یون پا و یون سو تا دم اتاق عمل رفتند... یون پا میخواست به زور داخل اتاق برود اما پرستار ها جلویش را گرفتند و در را بستند... یون پا چند بار در را محکم کوبید و مادرش را صدا کرد... اما بعد نیرویش را از دست داد و همانجا افتاد و روی زمین نشست و سرش را به در اتاق تکیه داد... یون سو، یون پا را گرفت و بلند کرد و او را روی صندلی نشاند... دستش را جلوی صورت یون پا تکان داد اما یون پا هیچی نمیفهمید و به یک نقطه خیره شده بود... یون سو:(( یون پا؟... یون پا؟...)) اما باز هم یون پا هیچ حرفی نزد و همچنان به آن نقطه خیره شده بود... یون سو بلند شد و گفت:(( انگاری خیلی شوکه شدی... میرم یه کم آب برات بیارم... جایی نری هاااا... خب؟)).. بدو بدو رفت و یک بطری آب خرید و برگشت... در بطری را باز کرد و گفت:(( بیا یه کم از این بخور...)) یون پا سرش را به آرامی تکان داد((نمیخوام))... یون سو در بطری را بست و آن را روی صندلی بغل دستش گذاشت... دست یون پا را گرفت و گفت:(( میدونم خیلی شوکه شدی... حقم داری... ولی سعی کن آروم باشی...:)) یون پا با صدایی آرام و لرزان شروع به حرف زدن کرد:(( مادرمشب تولدش تصادف کرد... به جای اینکه کیک و شیرینی بخوره و شاد باشه، توی اتاق عمل زیردست جراحه...((اشکش سازیر شد)) به جای اینکه بخنده بیهوشه و بدنش داره درد میکشه... ((تو چشم های یون سو نگاه کرد و داد زد)) اون وقت تو از من انتظار داری آروم باشم؟)) یون سو، یون پا را بغل کرد و سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:(( آرامش تو باعث آرامش مادرت میشه... وقتی مادرت آروم باشه میتونه زودتر خوب شه... پس سعی کن آروم باشی... اون خوب میشه...)) ..

 

 

پایان قسمت دوم(:

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه